پسر پادشاه و کنیز

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی

کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان - ص 64

صفحه: 147-149

موجود افسانه‌ای: دختری که از خیار بیرون آمد و بعد تبدیل به کبوتر شد

نام قهرمان: دختر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: کنیز سیاه رو

روایت کوتاه شده ای از این قصه را نقل میکنیم. قصه پسرپادشاه و کنیز در کتاب سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان ضبط و توسط امیر قلی امینی گردآوری شده است. داستان درباره ی شاهزاده ای است که کنیزی را به اشتباه به همسری برمیگزیند

پائشاهی بود و پسری داشت. روزی پسر داشت به شکار می رفت، پیرزنی جلوی او را گرفت و از او کمک خواست پسر به او یک شیرینی داد. پیرزن او را دعا کرد و گفت الهی که یک زن خیار قسمتت بشود.شاهزاده موقع برگشتن از شکار چشمش به صحرایی افتاد که در آن خیار کاشته بودند. سه دانه خیار چید که بخورد. اولی را پاره کرد در آن خون بود. دومی را پاره کرد تویش چرک بود سومی را خواست پاره کند ناگهان صدایی شنید که می گفت ای پسر پاره نکن که من لختم اما پسر خیار را پاره کرد و توی آن دختری دید به زیبایی ماه شب چهارده.شاهزاده دختر را بالای درختی نشاند و رفت به قصر تا برای او لباس بیاورد. یک انگشتر الماس هم به او داد پیر رفت و دختر تنها شد. پس از مدتی کنیز سیاهی آمد لب جویی که در پای درخت روان بود ظرف بشوید. عکس صورت دختر در آب افتاده بود. کنیز خیال کرد عکس خودش است. فوری به خانه برگشت و به خانم خود گفت من به این قشنگی چرا باید کنیز زن زشتی مثل شما باشم؟ خانم به او گفت برو توی آیینه نگاه کن تا بفهمی کنیز در آیینه نگاه کرد دید صورت زشتی دارد به خانمش گفت حق با شماست. خانم گفت: بچه را ببر لب جوی صورتش را بشوی کنیز بچه را برد لب جوی باز عکس آن دختر ماه رو را دید و پنداشت عکس خودش است. اوقاتش تلخ شد که چرا او به این زیبایی باید کنیزی کند هر دو پای بچه را گرفت و او را از وسط به دو نیم کرد و در جوی انداخت. دختر ماه رو که این صحنه را دید خندید کنیز به صدای خنده بالای درخت را نگاه کرد و دختر ماه رو را دید. پرسید تو جنی یا آدمی زاد؟ دختر گفت: عجالتاً که من آدمی زاد هستم کنیز خواست که پهلوی دختر بنشیند مقداری از درخت بالا رفت و وقتی بالا رفتن مشکل شد از دختر خواست موهایش را پایین بیندازد تا او آن را بگیرد و بالا برود. دختر چنان کرد و کنیز رفت و پهلوی دختر نشست.کنیز، وقتی ماجرای دختر را از زبان خودش شنید او را هل داد پایین دختر افتاد و در نیمه های راه تبدیل به کبوتری شد و پرکشید و رفت وقتی شاهزاده دید به جای دختر ماه روی کنیز سیاهی روی شاخه درخت نشسته است، به ناچار او را با خود به قصر برد و با او عروسی کرد.پس از مدتی کنیز متوجه شد که هر روز یک کبوتر قشنگ می آید و روی کنگره قصر مینشیند فهمید که این کبوتر همان دختر است. به شاهزاده گفت من حامله هستم و دلم گوشت کبوتر میخواهد آن وقت کبوتر را نشان شاهزاده داد و گفت آن کبوتر را برای من بگیر شاهزاده کبوتر را گرفت و کشت. سه قطره خون کبوتر در حیاط قصر ریخت و در جای آن درختی رویید کنیز گفت این درخت را ببر و و ریشه اش را هم درآور شاهزاده چنان کرد. پیرزنی که شاهزاده را موقع رفتن به شکار دعا کرده بود از آنجا میگذشت از شاهزاده تکه ای از چوب آن درخت را خواست تکه چوب را گرفت و برد توی خانه اش انداخت.پیرزن هر وقت از خانه بیرون می رفت و بر می گشت میدید خانه تمیز و مرتب شده است. روزی خود را جایی پنهان کرد تا بفهمد این کارها را چه کسی برایش انجام میدهد. مدتی گذشت دید از توی آن تکه چوب دختر زیبارویی خارج شد و شروع کرد به آب و جارو کردن خانه پیرزن از جای خود بیرون آمد و از دختر خواهش کرد پیش او بماند. دختر قبول کرد.روزی دختر به پیرزن گفت شاهزاده را برای شام دعوت کن پیرزن رفت و شاهزاده را دعوت کرد دختر چلویی پخت و انگشتر الماس را زیر چلو گذاشت. شاهزاده موقع خوردن غذا انگشتر را دید. ضمناً دختر هم تکه ای پارچه را برداشته بود و با نخ و سوزن میدوخت و میخواند و یک در و دو مروارید، ای پسر خودت میدانی و..... پسر گوش میداد انگشتر را که دید خوب نگاهش کرد و فهمید همان انگشتری است که به آن دختر ماه روی داده بود. سراغ درخت را از پیرزن گرفت. ناگهان دختر وارد اتاق شد و همه چیز را برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده امر کرد گیس کنیز را به را به دم اسب بستند و دختر ماه روی عروسی کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد